البته همین موضوع باعث خنده شادی بین آنها میشد؛ ماجرا وقتی جالب میشد که بعضی از آنها همدیگر را شاهد ماجراهای غیرواقعیشان میگرفتند و با عبارته " یادته " و دریافت لبخندی تأیید آمیز به حرفهایشان ادامه میدادند. " این حاج علی یادشه جوون که بودم چهار تا گرگ و تو جنگلهای لویزون لت و پار کردم؛ یادته که حاج علی؟ زمستون اونسالی که تا کمر برف اومده بود".یکی از آنها که "کلاه شاپو"اش حسابی تو چشم بود و از قیافهاش معلوم بود حدود 70 سالی سن دارد، انگار میدان دار بود و از همه دری حرف میزد،گاهی جدی گاهی شوخی جوری که خیلی قابل تشخیص نبود! اما وقتی توی خودش میرفت و فکر میکرد انگار غم های عالم در دلش موج میزد که به قول شاعر "رنگ رخسار خبرمیدهد از سِر درون"...
کم کم جمع ژنرالهای پیر داشت متفرق میشد. انگارکه طاقت دیدن پارک بدون خورشید را نداشته باشند از هم خداحافظی میکردند و وعده قرار فردا را میدادند. دونفرشان نیز که سر بازی شطرنج حسابی باهم کُرکُری داشتند نیز برای بازی فرداشان خط و نشان میکشیدند و در همین حال باهم خداحافظی میکردند.چراغهای حوض برای خودنمایی بهتر آبنماهای پارک روشن شده بود، اما پیرمردی که کلاه شاپو داشت همچنان با سه تا از رفقایش نشستهبودند و انگار قصد نداشتند که صندلی پارک را ترک کنند. حرفهایشان نیز خیلی جدی شده بود. از دغدغههایشان میگفتند و از چیزهای مهمی که انگار برای دیگران دغدغه نیست!
پیرمرد عینکی با محاسن بلند که یک کلاه مشهدی روی سرش گذاشته بود به شوخی میگفت چندماهی است که «کارت پایان خدمتم» آمده اما نمیدانم کجاها میتوانم از آن استفاده کنم برای سوار شدن اتوبوس میشود آن را نشان داد و سوار شد اما برای مترو کلی دنگ و فنگ دارد! هر چند که دیگه پای سوارشدن به اتوبوس و مترو رو نداریم. منظورش کارت منزلت بود.پیرمرد دیگری که یک عصای کندهکاری شده چوبی هم رنگ کت و شلوار قهوهای رنگش در دست داشت گفت ای آقا این که خوبه ! این پسر نامرد من زیر پای خودش و زن و بچهاش ماشینه، چند وقته بهش میگم بیاد من و یه امامزادهای ببره اما کو گوش شنوا! انگار نه انگار بزرگی گفتن، کوچیکی گفتن!!! ما که ان قدر احترام پدرمارامون رو داشتیم این شدیم وای به حال اینها...
اما پیرمرد کلاه شاپویی همچنان در فکر بود و گوش میکرد؛ حالا دیگر حسابی تاریک شده و هوای بهاری در این لحظات کمی خنک تر شده تا روی دیگر خودش را به رخ بهار نشینان بکشد. شاید دلیل لرزش شانههای پیرمرد کلاه شاپویی هم خنکهای هوا باشد.یکی دیگر از آن جماعت سالمند که چروکهای صورتش نشان میداد روزگار حسابی از خجالتش درآمده، آهی بلند کشید گفت جوونهای این دوره زمونه که حسابی آدم رو شرمنده میکنن!، قدیمها تو اتوبوس اگه آدم مُسنی سوار میشد چند تا جوون بلند میشدند و جاشون رو به پیره مردها و پیره زنها میدادند. اما حالا چی؟ حرمت نداره ریش سفید ما انگار.
گلههای این مرد سالمند به اینجا ختم نشد و از مراکز درمانی و بهداشتی و نحوه برخورد آنها با افراد سالمند گلایه داشت. از معطلی و پیدا نشدن برخی داروها در داروخانهها و سرگردانی برای پیدا کردن برخی داروهای خاص گرفته تا وقتهای طولانی مدت برای درمان و جراحی و تجمع مراکز درمانی در نقاط شلوغ شهر.پیرمرد کلاه مشهدی به سر نیز در تأیید حرف رفیقش گفت برای زنم که دیابت داره و پاش چند وقتیه زخم شده، دکترش میگه کرم ایرانی مصرف نکن که خوب نیست، زخم دیرتر خوب میشه؛ کرم خارجی هم که گرونه و بیمه نمیده. موندم چیکار کنم!
حرف به اینجا که رسید از دور زن مسنی به این چند نفر نزدیک شد. نگرانی در چهره اش موج میزد. انگار این خانم را همه میشناختند غیر از یک نفر، به محض رسیدن به این جماعت همه به جز پیرمرد کلاه شاپویی به احترامش بلند شدند و با او چاق سلامتی کردند.زن خطاب به مرد کلاه شاپویی گفت اسمال آقا (اسماعیل)، چرا هنوز تو پارکی! خیلی نگرانت شدم. امروز هم که قرصهات و نخوردی. باز یادت رفت. پاشو بریم خونه ، شب شده و با گفتن این حرفها مانند مادری که دست کودک خود را بگیرد، دستش را گرفت و با هم رفتند.بعد از رفتن آنها رفقای مرد کلاه شاپویی که مدتی بود حرف نزده بود با هم از بیماری او حرف زدند، از اینکه چند وقت است که آلزایمرش شدید شده و خیلی حواس درست و حسابی ندارد. حتی یکیشان میگفت یکی دوهفته است که در جیبش آدرس میگذارند تا اگر گم شد بتواند راه خانه را پیدا کند.
دیگری از قول همسر او میگفت دیروز سه مرتبه نان خریده و بازهم گمان میکرده که در منزل نان ندارند. رفیقش میگفت اگر بچههایش به او سر میزدند و او را به وقتش پیش پزشک میبردند الان حالش به این خرابی نمیشد.اما پیرمرد مُسن کلاه مشهدی که حالا خیلی تو لب رفته بود چیزی گفت که حسابی حال جمع را گرفت، اسمال آقا قرصهایش را مخصوصاً نمیخورد تا خیلی چیزها یادش نیاید. دلش میخواد آلزایمر خاطرات بدش رو با خودش ببره فرزندانی که ترکش کردند و نوههایی که از دیدن آنها محروم است.
نظر شما